شکلات وانیلی:>

marta🎻 · 22:24 1400/12/29

p1

برا این دیر آپ کردم چون باهاتون قهرم عیش

3مارس2012 

 

"قسمت اول"

'حرفاش،حرفاش،حرفاش..'

برای اخرین بار لباسش رو مرتب کرد و هودیش رو پایین کشید؛موهای بلند و مشکیش رو عقب زد و از اتاق رفت بیرون

مادرش دوباره با عشق و محبت مادرانه اش به اون نگاه کرد

"دخترم حواست باشه هوا سرده زود برگرد"

ویولت نگاهی به ساعتش کرد و"باشه دو یا سه ساعت دیگه میام"و گفت و با لبخند از خونه بیرون رفت

هنوز وقت داشت پس با قدم های بلند ولی اروم به سمت مقصدش رفت

هوا کمی براش سرد ولی اون‌عاشق سرما بود دستاش رو توی جیب هودیش کرد نفس عمیقی کشید؛بوی گل ها توی تمام فضا پیچیده بود

به پل رسیده بود؟زمان خیلی زود میگذره....

همه میگن زمان طلاست

ولی طلا رو با پول میشه خرید ولی زمان؟قطعا نه

ایستاد روی پل شب بود و بر خلاف همیشه رو پل بجز یه دختر مو کوتاه که چتریاش رو پیشونیش بود و با شلوار جین روشن و پلیور کرمی کسی نبود..

نگاهش رو به دختر داد اون دختر خیلی اروم نشسته بود 

و صدایی ازش شنیده نمیشد!

اروم قدم هاش رو به سمت دختر گرفت

و اروم نجوا کرد"سلام من ویولتم میای آشنا بشیم؟"

ویولت دختر به شدت درونگرا و ارومی بود و حالا داشت پیشنهاد دوستی میداد در حالی که میشه گفت ده ها پیشنهاد رو رد کرده بود!

حالا چی باعث جذب ویولت شده بود؟ 

سکوتش؟ارامشش؟یا تنها بودن ویولت؟

دختر اروم سرش بالا اوورد و با دستش چتریاش رو مرتب کرد صداش رو درست کرد و گفت"سلام‌ من فلورام یازده سالمه"اروم خندید و ادامه داد"تایپ شخصیتیم رو نمیدونم ولی سریع گرم میگیرم خونه مون اون طرفه"با دستش به پشت پل اشاره کرد

ویولت عاشق این پل بود،ارامش این پل رو با هیچی عوض نمیکرد

لبخندی زد"منم11سالمه خونه‌ی ما یکم دوره"کنارش رو صندلی نشست

"میدونی من افراد زیادی توی زندگیم نیستن و اینکه بهت پیشنهاد دوستی دارم یه دلیل برای پنیک کردن تا طلوع آفتابه"لبخندش ربه ارومی محو شد و به فلورا نگاه کرد"امشب قراره بریم خونه عموم من واقعا حوصله عموم و البته زن‌عموم رو واقعا ندارم زن‌عموم خیلی نچسبه"

هوفی کشید و نگاهش رو به زمین داد با صدای فلورا سرش رو بالا گرفت"وای اره منم خیلی از عموم و زن‌عموم بدم میاد واقعا رو مخن"

ویولت که توی باز کردن بحث و ادامه دادن یه بحث بد بودگفت"من دیگه باید برم خونه ی ما اون سمته دقیقا کنار گلخونه من فردا شب هم میام اینجا منتظرتم"با لبخند بغلی نصیب فلورا کرد و رفت

و حالا ویولتی که قرار بود برای کل اون مکالمه‌ی چند دقیقه ایی پنیک کنه!

اون حتی گاهی دلش برای کودکیش تنگ میشد که اصلا پنیک نمی‌کرد اصلا مگه اون چندسال عمر داشت؟یازده سال برای پنیک کردن زود نیست؟یا شاید برای جنگ با خانواده؟اون میخواست یه آیدل بشه و حتی نمیدونست چطور قراره وارد کیپاپ بشه!

تنها رفتن به یک کشور دور؟غیر ممکنه

پوزخندی زد و ایستاد

نفس عمیقی از هوای سرد فرانسه و بوی گل‌ها کشید

این هوا باعث میشد بخواد تا اخر عمر همونجا بایسته

و بعد از چند ثانیه ایی دوباره حرکت کرد

آیا میتونست خانواده اش رو قانع کنه؟آیا میتونست به تنهایی وارد کشوی بشه که مایل ها از وطنش دوره؟اون شنیده بود که از یازده سالگی تا شانزده سالگی وقت مناسب و طلایی برای آیدل شدنه

آیا میتونست؟

زنگ در رو زد و با باز شدن در با لبخند مادرش مواجه شد

"سلام مامان من میرم اماده بشم"

مادرش که از این حجم از بی حوصلگی دخترش متعجب بود نگاهی بهش انداخت و درو بست

وارد اتاقش شد اون واقعا حوصله نداشت ولی مجبور بود!

دامن سفیدش رو پوشید و کفشای سفیدش رو از کمد بیرون اوورد حتی یادش نبود اخرین بار کی اونارو پوشیده بود!

نگاهی به خودش توی اینه قدیی که روی در کمدش چسبیده بود کرد مثل همیشه زیبا،کیوت،جذاب

موهاش رو به عقب پرتاب کرد موهاش تا کمرش و شاید کمی‌پائین‌تر بود!

موهای مشکیی که همیشه بوی روغن وانیلی که قبل حمام به موهاش میزد رو میدادن

لبخندی به خودش زد و عطری رو که روی میز بود  رو زد

ایا میتونست اینبار رو خراب نکنه؟

کاش زندگی جواب تمامی سوالات رو توی یک برگه مینوشت و به ادما تحویل میداد

ولی خب ادما باید اون در طول زندگی که خدا به اونها بخشیده جواب هارو پیدا کنن!

از پله ها پائین رفت و وارد آشپزخونه شد یخچال مثل همیشه برای ویولت شیرکاکائو داشت شیشه‌شیرکاکائو رو برداشت و کمی ازون رو توی لیوان ریخت

شیرکاکائو،پسندیده ترین خوراکیِ ویولت بود

با صدایِ  پدرش سرشو بالا گرفت

"بس کن دیگه اونجا نمیتونی شام بخوری دخترم؛بیا بریم دیگه"

لیوان رو روی اُپن اشپزخونه گذاشت و اروم به سمت ماشین رفت

نفس عمیق کشید و بازهم بوی گل‌هارو استشمام کرد...

آره‌..این خودش بود خودِ زندگی ولی حالا چی میتونست بجز عطر‌گل‌ها حس زندگی به اون بده؟ایا میتونست این حس رو توی اجرا کردن درک کنه؟

چشم هاش رو بست و به شیشه‌ی ماشین تکیه کرد

آره خب!بازم افکارش؟بازهم مورد آزار قرار گرفتن توسط افکاری که خودش پَروششون داده بود؟کی میدونست؟شاید همین دختری که ساعت پیش با اون آشنا شده بود؛همون دوست همیشگیش میشد؟شاید اون دختر میتونست کمکش کنه...

با یادآوری اینکه فردا بازهم مدرسه داره و عصرش باید بره کلاس پیانو کمی گرفته شد

گرفتگی برای پیانو..این حس خیلی براش غریب بود اون عاشق نواختن،خوندن،شاید رقصیدن بود..

با صدای مادرش سرش رو از پنجره‌ی ماشین برداشت و از ماشین پیاده شد

اوه...بازم تحمل اون خانواده؟

هنوز شروع نشده منتظر اتمام مهمانی بود

 

***

لباس‌هاش رو عوض کردم و روی تخت دراز کشید

پتو‌رو روی خودش کشید و‌ به سقف زل زد

"شاید اگر میتونستم چیزی رو در زندگیم تغیر بدم‌تنها چیز در زندگیم‌ خانواده ام بود...

باور کردن قبول کردن رویای من از جانب اونها...

خب یکم از غیر باور نکردنی دور تره....

هرکسی یک رویا داره هر رویا یک راهی رو برای عبور کردن ادما درست کرده!

ولی آیا میتونم ازش عبور کنم؟"

-ویولت 

 

***

سریع دوش گرفت و لباس فرم‌مدرسه رو پوشید

موهاش رو بالا بست و کیفشو برداشت و از پله های پایین رفت

شیشه شیرکاکائو و کیکی که روی میز غذاخوری قرار داشت و برداشت و از خونه خارج شد

از خونه تا مدرسه ده دقیقه پیاده وقت میبرد

ویولت تصمیم داشت برای یک بارهم که شده این مسیر رو با دویدن به سرانجام برسونه

شیرکاکائویی که دستش بود رو توی کیفش گذشات نفس عمیقی کشید و شروع کرد...

یک...

دو..

سه... 

 

***

سرو وضعش رو مرتب کرد و کمی اب خورد سرشو بالا گرفت و  وارد کلاس شد

نیمکت دوم نشست و کیفش رو کنارش قرار داد

نگاه به ساعت مچی آبی رنگی که خاله بزرگش خریده بود کرد...

نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه؟چقدر دیر!

ویولت به انتظار اتمام کلاسش بود درحالی که کلاسش حتی شروع هم نشده بود!

با صدای در نگاهش رو به در داد و با دیدن دختری که دیشب روی پل باهاش اشنا شده واقعا؟هر روز قراره فلورا رو ببینه؟حس کرد برای لحظه ایی کسی لیوان آبِ داغی روش ریخته!شاید باید عادت میکرد

 

 

 

"دیدار با آدما،تو اجتماع بودن،صحبت کردن...

توش خوبم ولی کاشکی لازم به استفاده ازش نبود

کاش لازم نبود هر روز و هر روز ادما رو ببینم..."

-ویولت 

 

***

پشت سر فلورا استاد وارد شد

و دوتاشون روی سکوی کلاس ایستادن

استاد به محض اینکه نگاهش رو روی بچه های کلاس برداشت شروع به صحبت کرد

"خب بچه ها!امروز دانش آموز جدید داریم،فلورادلارو"

با لبخند نگاهی به فلورا انداخت

"خب میخوای معرفی کنی عزیزم؟"

فلورا کمی گلوش رو صاف کرد و کمی به جلوتر اومد"سلام من دانش اموز جدید؛فلورا ‌دلارو هستم امیدوارم بتونیم بقیه سال تحصیلی رو با خوشی کنار هم بگذرونیم"

سرش رو پائین گرفت و کنار ویولت نشست

ویولت همیشه روی نمیکت دونفره تنها مینشست

و حالا فلورا کنارش...

سعی کرد اهمیتی نده و به حرفای معلمش گوش بده

ولی با نیشگونی که فلورا از بازوی ویولت گرفت نگاهی با درد به چشمای فلورا تقدیم کرد"وای...چته؟"فلورا که احساس گناه میکرد سرش رو پایین گرفت"اروم بود ولی ببخشید"موهاشو کنار زد"من عادت ندارم معذرت خواهی کنم ولی میدونی...نصف زندگیم باعث و بانی و مقصر دعواها بودم چون اصلا حوصله صحبت نداشتم"تک خنده ایی کرد و دفترش رو از کتاب در آوورد ولی ویولت همچنان به فلورا نگاه میکرد این دختر؟همون بود؟همون که کل مدرسه میگفتن مثل خواهرها رفتار میکنی باهاش بعد از یه مدت؟چرا انقدر شباهت داشت؟لذت بخش بود؟استرس آور؟این سوالات دقیقا جزوی از اون فرم سوالات بود که باید تو زندگیش پیدا میکرد

دفترش رو دراوورد و شروع به نوشتن جزوه ایی که استادش با خط خوش روی تخته نوشته بود.