شکلات وانیلی:>♡
این هم اون فیکی که گفته بودم
بچه ها یجیزی میگم بعد برید خلاصه رو بخونید
بچه ها جون من برای همین کاور یک روز کامل تایم گذاشتم و پارت اولش دقیقا 11روز ازم وقت برد منتظرم ببینم چجور خستگی رو از من میگیرید:(♡
فلورا انتظار این حرف هارو نداشت...
نگاهش رو به مادرش داد و بعدش نگاهش رو به پدرش و در آخر به ویولت ویولت نگاهش رو به فلورا داد هردوشون چشماشون پر از درد و بغض و عذابی بود که مجبور به تحملش بودن
"اره درک میکنم کشور دوریه و ما هنوز کمی از راه زندگی رو رفتیم ولی ما این رویامونه این زندگی ماعه نمیتونید باعث و بانی خراب شدنش بشید نمیتونید کاری که کنید که دختراتون توی باتلاقی که براشون ساختید غلت بزنن نمیتونید کاری کنید که کار دوتامون صبح تا شب بشه گریه متوجه اید رویای یکی رو گرفتن یعنی چی؟"ویولت گفت و با گرمای رو گونه اش متوجه اشکش شد تمام مدت مادر پدر ویولت و مادر پدر خودش با تعجب نگاهش میکردن و حس مبهم بودنشون از حرفای ویولت رو به راحتی میشد دید دست فلورا رو گرفت و با سرعت از خونه رفتن مقصدشون همونجا بود..همون خونه ی قدیمی...